پارت ۳
برین ادامه
┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿3:p
بعد از اون شب دیگه آریان رو زیاد ندیدم انگار اصلا پاش رو تو عمارت نمیذاشت منم یه جورایی خیالم راحت شده بود چون نمیومد ، بعد اون شب که باعث شده بود حسابی درد بکشم یه جور عجیبی ازش میترسیدم ، با سیامک پسر عمه ام فاطمه مشغول بازی تو حیاط بودیم ، سیامک پونزده ساله اش بود باهاش صمیمی بودیم خیلی زیاد ، و یه جورایی مثل داداشم بود
با افتادن سیامک نمیدونم چیشد منم تعادلم رو از دست دادم افتادم تو بغلش قصد داشتم عروسکم رو ازش بگیرم که صدای داد آریان اومد :
_ چخبره اینجا
بدون اینکه از بغل سیامک بیام بیرون با لحن بچگونه ای گفتم :
_ میخوام عروسکم رو بگیرم نمیده سیام ...
هنوز حرفم کامل نشده بود که بازوم رو گرفت و من رو بلندم کرد خواستم چیزی بهش بگم که با دیدن قیافه ی عصبانیش ساکت شدم چرا داشت این شکلی به من نگاه میکرد مگه من چ کار بدی انجام داده بودم که نگاهش تا این حد نسبت به من خشمگین بود
_ آریان چیشده چرا عصبانی شدی تقصیر من بود ببخشید با آهو کاری نداشته باش
نمیدونستم چرا داره معذرت خواهی میکنه هنوز گیج بودم که صدای سرد آریان بلند شد :
_ دیگه حق نداری باهاش بازی کنی شنیدی ؟
_ آره
با شنیدن این حرفش سریع پرسیدم :
_ چرا نباید باهام بازی کنه ؟
_ خفه شو
با دادی ک زد بغض کرده ساکت شدم که با تهدید خطاب به سیامک گفت :
_ کافیه به حرفم گوش ندی سیامک خودت میدونی چیکارت میکنم .
_ باشه
بعدش دست من رو گرفت با خودش کشید ، اشکام صورتم رو خیس کرده بود
آقاجون و بقیه هر چی پرسیدند چیشده آریان گفت به هیچکس مربوط نیست من رو پرت کرد داخل اتاق با خشم داشت به من نگاه میکرد
_ خفه شو انقدر گریه نکن
با شنیدن این حرفش به هق هق افتادم که اومد سمتم و با خشم غرید :
_ تو زن منی واسه ی چی میری پیش یه پسر دیگه هان ؟ خوشت میاد ؟
با گریه جوابش رو دادم :
_ من و سیامک داشتیم بازی میکردیم کار بدی نکردیم قسم میخورم دروغ نمیگم !
اینم یه پارت جدید