پارت 4
هااااای کیوتا اینم پارت 4 که قول داده بودم بعد امتحانات بذارم
بعد اینکه باباش قبول کرد دل تو دلش نبود که قراره باهام بیاد ایتالیا ولی آخه چطوری باید هفته بعد برگردم باشه اشکالی نداره بردا بهش میگم
صبح که شد بعد صبحانه بهش گفتم که هفته بعد برمیگردم زود رفت لباساشو جمع کرد و چمدونشو آماده کرد منم زنگ زدم به مدیر دانشگاهمون تا بهشون بگم که دختر خالمم ثبت نام کنن خوشبختانه هنوز واسه پانزده نفر جا مونده بود ثبت نامش کردن دختر خالم که فهمید گفت
دختر خالم: کی باید برم تا تدریس هارو از دست ندم
من: یه ماه بعد ولی یه ماه بعد خودم شخصا میام تا ببرمت ایتالیا پولاتو جمع کن تا خونه بخری وگرنه مجبوری بامن بمونی اون موقع شاید مشکل پیدا کنیم
دخترخالم: بااااشه جمع میکنم عصر باید به بابا هم بگم ببینم چی میگه
من: خوددانی
که یهو سروکله پسر کوچیکم امیر رضا که 10 سالش بود پیدا شد تا منو مامانمو دید پرید بغلمون وای که انگار چی شده بود یهو داداشم گفت
داداشم: انگار من از یادش رفتم اصلا انگار منو ندید😒
من: بس کن ایلیا هممونو دوست داره فقط مامان و منو بیشتر دوست داره حالا هفته بعدم من میرم فقط تو و این میمونین هر چقدر دوست داری باهاش بازی کن اه ه ه ه🥺🙄
امیررضا: آبجی چه زود میری
من: آخه عزیزم باید به درسام برسم به همه یه هفته وقت دادن منم اومدم تورو ببینم جیگرم
خالم: سلام آیسلم چطوری خوشگلم وااای که چقد دلم واست تنگ شدگه