پارت 2
هااااای اینم از پارت 2
یهو دیدم بابامم بیدار شد اشکالی نداشت چونکه بابام مثل داداشم نیست ولی بدیش این بود که من باید سفره رو پهن میکردم. صبح بخیر رو گفتم و به روم نیاوردم که باید سفره رو پهن کنم ولی درسام که تموم شد مامانم گفت
مامانم: عزیزم سفره رو پهن کن
من: باااااشه مامان🙄🙄
مامانم: آفرین دختر گلم
من:........
خلاصه سفره رو پهن کردم و صبحانه رو خوردیم بعدش داداشمم یکم بت درساش نگاه کردو آماده شدیم و به راه افتادیم خداروشکر پیرهنم تموم شده بود ولی خدایی خیلی خوشگل شده بود. آستین هاش خیلی قشنگ بودن و رنگشم رنگ مورد علاقم یعنی صورتی بود حالا لباسمو پوشیدم و رفتیم بعد 3.4 روز به جزیره هرمز رسیدیم حالا این به کنار همه جا خیلی رنگارنگ بود. عینا جوری که تصور میکردم یکم بعدش خالم به پیشوازمون اومد تا منو دید خیییییییییییییییلی خوشحال شد انگار دنیا رو بهش داده بودن بعد نیم ساعت به خونشون رسیدیم و دختر خالمو دیدم کلی حرف زدیم باهم و خندیدیم که دیدم............