پارت ۷
بیااا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
با شنیدن حرفاش داشتم گریه میکردم اصلا نمیدونستم چی داره میگه ، آریان انگار خون جلوی چشمهاش رو گرفته بود با مشت و لگد افتاده بود به جون من چشمهام داشت سیاهی میرفت که آخرین لحظه دیدم آقاجون و زن عمو نسرین داخل اتاق اومده بودند ...
وقتی چشم باز کردم داخل اتاق بودم یه سرم هم به دستم وصل شده بود
ناله ای از شدت درد کردم که صدای زن عمو نسرین اومد که حالم رو پرسید :
_ خوبی عزیزم درد داری ؟
اشک تو چشمهام نشست تموم بدنم داشت درد میکرد انگار یه تریلی از روم رد شده بود
_ زن عمو
با بغض گفت ؛
_ جان دلم
_ درد دارم خیلی کمکم کن
قطره اشکی روی گونه اش چکید ، با صدایی خش دار شده لب زد :
_ سعی کن استراحت کنی حالت بهتر میشه
_ زن عمو
_ جان
_ نرو من میترسم !
پیشم نشست دستم رو تو دستش گرفت و با ناراحتی تو چشمهام زل زد :
_ از چی میترسی ؟
نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم اما حسابی میترسیدم اون هم خیلی زیاد مخصوصا بابت اتفاق هایی ک پیش اومده بود
_ از پسرتون
با غم داشت بهم نگاه میکرد انگار میدونست چ بلایی سرم آورده
_ دیگه نیاز نیست بترسی قرار نیست بلایی سرت بیاره بهش اصلا همچین اجازه ای نمیدم
قلبم حسابی به درد اومده بود کاش میتونستم همه چیز رو فراموش کنم خیلی بد شده بود.