پارت ۱۳ تا ۲۵
بپر ادامه گلبرگمممممم
رمان 💥عروس سیزده ساله ارباب🍓🌺:
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_13
ناراحت تو اتاقم نشسته بودم زن عمو مریم به همراه دخترشون لادن و عمو محمد رفتند از عمارت احساس گناه میکردم چون تقصیر من شده بود تموم طول روز از اتاقم بیرون نیومدم شب شده بود که صدای باز شدن در اتاق اومد ، آریان بود خیره به من شد و گفت :
_ واسه ی چی اینجا نشستی مگه نمیدونی وقت شام هستش ؟
لب برچیدم :
_ گرسنه نیستم !
اخماش تو هم فرو رفت و پرسید :
_ چرا اونوقت ؟
اشک تو چشمهام جمع شد
_ من باعث شدم آقاجون زن عمو اینارو از عمارت بیرون کنه حالا کجا میرن هوا بیرون خیلی سرده
اومد کنارم نشست
_ متوجه نمیشم چی داری میگی آهو تعریف کن ببینم چیشده
واسش تعریف کردم چیا شده بود از حرفای خودم با لادن تا اومدن آقاجون وقتی حرفام تموم شد آریان پوزخندی گوشه ی لبش جا خوش کرد :
_ کار خوبی کرده آقاجون نیاز نیست بخاطر اون عفریته و دخترش اشک بریزی
_ اما تقصیر من بود
_ تو هیچ تقصیری نداری پس انقدر خودت رو اذیت نکن پاشو باید شام بخوری
_ اما من میل ...
_ آهو
_ باشه
واقعا ناراحت بودم و دست خودم نبود من آزارم به یه مورچه هم نمیرسید
به سمت پایین رفتیم بقیه نشسته بودند داشتند شامشون رو میخوردند انگار ن انگار خانواده عمو محمد اینجا نیستند ، همه بیخیال بودند این بیخیالیشون هم بخاطر ترس از آقاجون بود ، چهار تا عمو داشتم که همشون با بچه هاشون تو عمارت زندگی میکردند جز یکیشون ک واسه ی خودش عمارت جدا داشت و آقاجون حتی میشد گفت بیشتر از بقیه دوستش داشت اما نشون نمیداد
عمو هوشنگ ، عمو محمد ، عمو فریبرز ، عمو فرشید ک تو این عمارت نبود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_14
چند ماه گذشته بود آریان میخواست واسه ی ادامه تحصیل و همینطور کار بره خارج میخواست هم درس بخونه هم روی پای خودش وایسته آقاجون هم ازش حمایت میکرد گفت به هر کمکی نیاز داشته باشه کافیه بگه ! آریان قبل از رفتن من رو دست آقاجون و مادر پدرش امانت سپرد و گذاشت رفت اولش خیلی گریه کردم چون حسابی تنها شده بودم اما بعدش به خودم اومدم دیدم این شکلی نمیشه با گریه کردن چیزی قرار نیست درست بشه !
_ آهو
خیره به آقاجون شدم و گفتم :
_ بله آقاجون
_ تو دست من امانت امانت شوهرت هستی پس مواظب کار هات باش از این به بعد
متعجب پرسیدم :
_ چیکار کردم من !
سرش رو با تاسف تکون داد و خطاب به زن عمو نسرین گفت :
_ حالیش کن
_ چشم آقاجون
بعد رفتن آقاجون خیره به زن عمو نسرین شدم تا واسم توضیح بده من رو روبروش نشوند و تموم چیز هایی ک باید واسم توضیح داد منم با دقت بهش گوش میدادم وقتی حرفاش تموم شد ، لبخندی زد و با آرامش پرسید :
_ متوجه شدی عزیزم ؟
_ آره زن عمو
_ از این به بعد هم هر چیزی لازم داشتی بیا پیش خودم باشه ؟
_ چشم !.
* * * *
#چند_سال_بعد
با دیدن لادن ک از دانشگاه اومده بود یه راست پیش آقاجون تا ببینه این ترم رو به خوبی تموم کرده ، حسابی غمگین شدم منم میتونستم درسم رو بخونم اما بخاطر دروغ های لادن نشد ، کاری کرد همه فکر کنند من یه دختر بد هستم ک حسابی بهم توهین شد کتک خوردم هیچکس باورم کرد
نتونستم درسم رو ادامه بدم اما تنها کسی ک باورم داشت زن عمو نسرین و عمو هوشنگ بودند
عمو فرشید و زن بچه هاش هم ازم حمایت میکردند ولی سر کوفت های بقیه باعث شده بود تو سن بیست سالگی حسابی افسرده بشم ...
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو نسرین از افکارم خارج شدم بهش چشم دوختم :
_ جان
_ خوبی ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_15
_ چرا یه گوشه تنها نشستی کز کردی پاشو بیا پیش بقیه همه هستند
خیره به چشمهاش شدم لبخندی بهش زدم و گفتم :
_ میدونید ک هیچکس دوست نداره من تو جمعشون باشم !.
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ همه غلط میکنند پاشو بیا زود باش
با شنیدن این حرفش ناچار بلند شدم اما خیلی خوب میدونستم همشون به خون من تشنه هستند ، رفتم یه گوشه نشستم زن عمو نسرین خودش هم پیشم نشست ، عمو فرشید با مهربونی پرسید :
_ عزیزم چیکار میکنی چند روز ندیدمت حسابی دلم واست تنگ شده بود
لبخندی به روش زدم منم حسابی دلتنگ عمو فرشید شده بودم و باعث شده بود خوشحال بشم بابت این قضیه چون من واسش مهم بودم
قبل اینکه دهن باز کنم چیزی بگم صدای لادن بلند شد :
_ میخواستید چیکار کنه مثل همیشه مشغول ولگردی هستش دیگه
اشک تو چشمهام جمع شد من تمام مدت تو خونه بودم هیچ کار بدی انجام نمیدادم چجوری میتونست همچین حرفایی به زبونش بیاره
در حالی که خیره بهش شده بودم با صدایی ک بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ تو واقعا آدم بدی هستی .
صدای سرد و خشک آقاجون بلند شد :
_ کافیه
بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود وقتی من صحبت میکردم آقاجون میگفت خفه شید اما با بقیه هیچ کاری نداشت چقدر عذاب داشت حرفاش واسه ی من خیلی بد بود تحمل همچین حرفایی ...
_ واسه ی چی پا شدی اومدی جلوی چشمم پاشو گمشو تو اتاقت دختره ی ...
عمو فرشید با عصبانیت گفت :
_ آقاجون
ساکت شد اما بعد مکث کوتاهی گفت :
_ خوشم نمیاد این دختره بیاد وسط جمع خانواده ی من و بخواد دعوا راه بندازه
_ آقاجون هیچ میفهمید چی دارید میگید آهو عضوی از این خانواده هستش همینطور زن آریان هستش شما شاید یادتون رفته این قضیه ، دختر پسرتون هست همون پسری ک هنوز هم عزادارش هستید .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_16
آقاجون با خشم داد زد ؛
_ این بی آبرو هیچ نسبتی با من نداره وقتی داشت غلط اضافه میکرد یادش رفت شوهر داره .
عمو فرشید با عصبانیت از سر جاش بلند شد و خیره به آقاجون شد :
_ شما از کجا انقدر مطمئن هستید ، به حرفای کسایی اعتماد میکنید ک بخاطر پرت شدنشون از عمارت از آهو کینه دارند فکر کردید آریان بیاد اینجا جوابش رو چی میدید شما به زنش دارید تهمت میزنید
آقاجون پوزخندی زد ، عصاش رو به زمین کوبید و از سر جاش بلند شد و گفت ؛
_ آریان میدونه زنش چقدر بی حیا هستش وقتی برگشت این عفریته رو طلاقش میده و لادن رو واسش میگیریم خودش خبر داره .
گوشام داشت سوت میکشید خدایا چخبر شده بود چی داشتند میگفتند
زن عمو نسرین بلاخره لب باز کرد :
_ آقاجون شما چی دارید میگید
_ واقعیت آریان قرار نیست تا آخر عمرش با این لکه ی ننگ بمونه
اشکام روی صورتم جاری شده بودند چقدر بی رحمانه داشت من رو قضاوت میکرد
همه ساکت شده بودند بیصدا داشتم اشک میریختم حسابی قلبم شکسته بود
آقاجون غرورم رو خورد کرده بود ، عمو فرشید خیره به آقاجون شد
_ من به شما اعتماد ندارم با خود آریان صحبت میکنم !
_ هر جور مایلی
خونسردیش باعث میشد بیشتر احساس بدی بهم دست بده انگار بازیچه دست همه شده بودم ، نگاهم به زن عمو مریم و لادن افتاد جفتشون چشمهاشون و لباشون داشت میخندید چقدر میتونستند بد باشند
نمیدونم آریان چی به عمو فرشید گفت ، ک عمو فرشید با عصبانیت فریاد کشید :
_ بی غیرت ، من آهو رو میبرم پیش خودم پشت گوشت رو دیدی آهو رو میبینی لیاقتش رو نداری .
بعدش گوشی رو قطع کرد از شدت عصبانیت داشت نفس نفس میزد
به سمتم اومد دستم رو گرفت و مقابل همه فریاد کشید :
_ آهو بیگناه هستش همتون میدونید این یه تهمت هستش ک محمد بی غیرت گذاشته زنش و دخترش بزنن من آهو رو میبرم پیش خودم دیگه هیچکس حق نداره بیاد سمتش از این به بعد مسئولیت آهو با من هستش !.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_17
آقاجون صداش زد :
_ فرشید
سرجاش ایستاد خیره به آقاجون شد و گفت ؛
_ بله
_ مطمئن هستی میخوای این لکه ی ننگ رو با خودت ببری ؟!
_ آره مطمئن هستم و میدونم شما هم یه روزی پشیمون میشید اما اون روز خیلی دیر هستش
همراه عمو فرشید داشتم میرفتم که زن عمو نسرین با گریه صداش زد ؛
_ فرشید
عمو فرشید ایستاد و جوابش رو داد ؛
_ بله زن داداش
قطره اشکی روی گونش چکید :
_ وسایلش
_ نیاز به هیچ وسیله ای از این خونه نداره همشون رو بندازید بیرون
از اون عمارت کذایی آقاجون خارج شدیم هنوز بهت زده بودم نمیتونستم اتفاق هایی ک افتاده بود رو هضم کنم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود
با ایستادن ماشین عمو فرشید پیاده شد اومد در سمت من رو باز کرد کمک کرد پیاده بشم پاهام سست شده بود
با چشمهای گریون خیره بهش شدم و مظلوم پرسیدم :
_ یعنی هیچکس من رو نمیخواد ؟
عمو فرشید لب گزید :
_ اینجوری نگو مگه میشه فرشته ای مثل تو رو کسی نخواد اونا لیاقت نداشتند
_ عمو فرشید
_ جان
_ میترسم من !.
_ از چی ؟
_ دوباره بیکس شدم درست مثل روزی ک پدر و مادرم رو از دست دادم انگار هیچکس رو ندارم من هیچ کار بدی انجام ندادم چرا همشون فکر میکنند من یه هرزه هستم حتی آریان هم من رو باور نکرد
دستش رو دو طرف صورت من گذاشت و گفت :
_ هیچکدومشون مهم نیستند آهو تو دختر منی من از این به بعد هم مادرت هستم هم پدرت هم عموت هم خانواده ات اجازه نمیدم هیچکس اذیتت کنه و اشک به چشمهات بیاد پس خودت رو ناراحت نکن باشه ؟
_ عمو فرشید
_ جان
_ شما تنهام نمیزارید ؟
_ ن
بعدش با مهربونی من رو به آغوش کشید چقدر سخت بود بیکس بودن چقدر تنها شده بودم ، قلبم به درد اومده بود تو یه روز همه چیزم رو حتی خانواده ام رو از دست داده بودم ، من آریان رو دوستش داشتم خیلی زیاد حتی اون هم من رو نمیخواست واقعا انگاری چندش آور بودم که همشون از من متنفر شده بودند .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_19
خیلی تعجب کرده بودم آقاجون خواسته بود من بیام اما مثل اینکه خواسته اش همین بود پس نمیشد باهاش مخالفت کرد چون عمو فرشید هم گفت امشب باید حضور داشته باشم ، بی شک میخواستند درمورد طلاق من صحبت کنند همینطور تا میتونستند دلشون رو خنک کنند و هر چیزی دلشون خواست بار من کنند
شقایق دستم رو تو دستش گرفت و پرسید :
_ استرس داری ؟
به سختی لبخندی بهش زدم ک شک داشتم شبیه لبخند باشه ، سرش رو با تاسف تکون داد :
_ نیاز نیست بخاطرشون خودت رو اذیت کنی ، بابا اجازه نمیده ناراحتت کنند
_ میدونم !.
با ایستادن ماشین نشد بیشتر صحبت کنیم چون رسیده بودیم ، پیاده شدیم با قدم های لرزون داشتم حرکت میکردم وقتی رسیدیم عمو فرشید دستم رو تو دستش گرفت فشاری بهش داد و گفت :
_ قوی باش تو ضعیف نیستی انقدر زود کم بیاری !.
داشت درست میگفت من اصلا ضعیف نبودم انقدر زود کم بیارم همه چیز درست میشد
داخل عمارت شدیم چادرم رو سفت گرفته بودم ، سرم پایین بود آهسته سلام دادم عموفرشید و بقیه خیلی گرم با بقیه مشغول احوالپرسی شدند
این وسط فقط انگار من یه غریبه بودم چون هیچکس به سمتم نیومد
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو نسرین سرم رو بلند کردم خیره بهش شدم اشک تو چشمهام جمع شد
_ جان
من رو تو آغوشش کشید و گفت :
_ خیلی دلم واست تنگ شده بود
نفس عمیقی کشیدم عطرش رو بو کردم منم حسابی دلم واسش تنگ شده بود
_ میبینم خیلی دلتنگ این ولگرد خانوم شدی زن عمو !.
صدای لادن بود زن عمو نسرین از من جدا شد خواس چیزی بهش بگه ک صدای سرد و بم مردونه ای پیچید :
_ کی بهت اجازه داده به زن من توهین کنی !
به سمت صدا برگشتم خیره بهش شدم آریان بود ده سال گذشته بود حسابی عوض شده بود
چهره اش خیلی جذاب شده بود ، چشمهاش در عین حال ک قشنگ بود حالا ترسناک شده بود
لادن لبخندی بهش زد و با صدایی پر از عشوه و ناز گفت :
_ خوب همه میدونند این دختره یه ولگ ...
_ کافیه اون کلمه رو یکبار دیگه به دهنت بیاری تا از بدنیا اومدنت پشیمونت کنم .
لادن ترسیده ساکت شد ، اما من متعجب شده بودم مگه آریان قصد نداشت طلاقم بده پس چرا حالا داشت از من دفاع میکرد
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_20
_ آریان
به سمت آقاجون برگشت و سرد جوابش رو داد :
_ بله
_ مگه نیومدی این دختره رو طلاقش بدی و لادن رو عقدش کنی ؟
آریان گوشه ی لبش کج شد قدمی به سمت آقاجون برداشت و پرسید :
_ من کی گفتم قراره زنم رو طلاق بدم و این دختره ی بی بند و بار رو عقدش کنم ؟
آقاجون با عصبانیت رو بهش توپید :
_ مودب باش پسر جون حق نداری به لادن توهین کنی وگرنه ...
حرفش رو قطع کرد :
_ من نیومدم اینجا به تهدید های پوچ و بی اساس شما گوش بدم اومدم زنم رو با خودم ببرم خونه ی خودم همین ، من هیچ قولی به کسی ندادم ک قرار هست عقدش کنم این ترشیده رو به یکی دیگه بندازید
نگاهم به زن عمو نسرین افتاد و زن عمو معصومه ک جفتشون سرشون پایین بود و ریز ریز داشتند میخندیدند
_ آهو
به سمت آریان برگشتم با صدایی ک انگار از ته چاه درمیومد گفتم :
_ بله
_ زود باش راه بیفت باید بریم
به سمت عمو فرشید برگشتم ک به سمت آریان اومد جلوش ایستاد و گفت :
_ چ نقشه ای داری آریان میخوای ببری اذیتش کنی بخاطر دروغ های بقیه ؟
_ عمو احترامتون واجب هستش و من قصد توهین به شما رو ندارم تا به امروز خیلی خوب از زن من مراقبت کردید اما باید این رو بفهمید من دیوونه نیستم بیخود بخوام به زنم حمله ور بشم .
ساکت شده داشت بهش نگاه میکرد مشخص بود میخواد بفهمه حرفش درسته یا نه
به سمتم اومد عمو فرشید تو چشمهام زل زد ؛
_ عزیزم باید همراه شوهرت بری اما من همیشه حواسم بهت هست
من به عمو فرشید اعتماد داشتم واسه ی همین بغلش کردم و آهسته گفتم :
_ ممنون عمو شما واسه ی من فقط عمو نیستید پدرم هستید من به شما اعتماد دارم هر چیزی بگید انجام میدم ، همونطور ک شما به من اعتماد داشتید
بعدش ازش جدا شدم با افتخار داشت بهم نگاه میکرد ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_21
همراه آریان خواستم برم ک آقاجون صداش بلند شد :
_ اگه با این پسره بری از ارث محروم میشی !
نگاهم رو به آقاجون دوختم واسش متاسف شده بودم ، انگار کسی نبود ک من رو واسه ی همیشه طرد کرده بود حالا روی چ حسابی داشت همچین حرفایی بهم میزد دیگه نمیدونستم چی باید بهش بگم اما همه ی اینا خیلی بد شده بود
صدای سرد آریان بلند شد :
_ جوابش رو بده
_ خانواده ی من عمو فرشید هستش هر چیزی بگه بهش عمل میکنم من همراه شوهرم میرم نیازی به ارث و میراث هیچکس ندارم
آریان راه افتاد ک پشت سرش راه افتادم آقاجون حسابی خیط شده بود چون هیچکس به حرفش گوش نداده بود ، سوار ماشین آریان شدم نمیدونستم کجا داره میره اما حسابی استرس داشتم مخصوصا بخاطر اتفاق هایی ک افتاده بود
با ایستادن ماشین پیاده شد منم پیاده شدم نگاهم به به خونه آپارتمانی خیلی شیک افتاد پیاده شدم همراهش به سمت بالا رفتیم تموم مدت جفتمون ساکت بودیم !
وسط پذیرایی خونه ایستاده بودم ک صداش بلند شد :
_ چادرت رو دربیار بیا بشین
خودش هم نشست بدون اینکه چادرم رو دربیارم با قدم های لرزون رفتم روبروش نشستم ، ک پوزخندی زد و گفت :
_ مگه نمیدونی من شوهرت هستم ؟
آب دهنم رو به سختی فرو بردم و جوابش رو دادم :
_ میدونم
_ چادر واسه اینه جلوی غریبه ها بپوشی ن شوهرت زود باش درش بیار
تو صداش یه تحکم خاصی وجود داشت سریع چادرم رو از سرم بیرون کشیدم و جلوش نشستم ، از استرس با دستام داشتم بازی میکردم ک خیلی سرد گفت :
_ میشنوم
تو چشمهاش زل زدم و پرسیدم :
_ چی ؟
_ تو این مدت چ اتفاق هایی افتاده ، چرا همیشه زنگ میزدند و از کثافط کاری های تو میگفتند تو نبود من چیکار میکردی ؟
اشک تو چشمهام جمع شد :
_ حرفاشون رو باور داری ؟
_ نه میخوام از خودت بشنوم !
نفس عمیقی کشیدم و واسش تعریف کردم تو این مدت چ اتفاق هایی افتاده همشون رو با صداقت کامل واسش تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد پرسید :
_ اون پسره رو نمیشناختی ؟
_ نه اصلا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_22
بلند شد ایستاد که خیلی ناخواسته و ترسیده منم بلند شدم ایستادم که گفت :
_ وای به حالت اگه دروغی گفته باشی زندگی واست جهنم میشه
انگار تا به امروز زندگی کرده بودم که داشت من رو تهدید میکرد بعدش من هیچ کار اشتباهی انجام نداده بودم پس چیزی واسه ترسیدن نبود
_ چیشد چرا ساکت شدی ؟
تو چشمهاش زل زدم و بهش جواب دادم :
_ من کاری انجام ندادم که باعثش ترسی داشته باشم .
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در خونه اومد ، اخماش رو تو هم کشید و پرسید :
_ به کسی آمار دادی اینجا هستی ؟
_ نه اصلا
سری تکون داد رفت سمت در منم ساکت شده سرجام ایستاده بودم ، آریان یه جذبه ی خاصی داشت که باعث میشد خواه یا ناخواه بترسم ، قلبم حسابی به طپش افتاده بود
_ ببینم تو به این پسره گفتی ما اینجا هستیم ؟
متعجب بهش خیره شدم چی داشت واسه ی خودش میگفت به کدوم پسره گفته بودم ک تا این حد قیافه ی آریان کبود شده بود
_ من متوجه نشدم شما چی میگید
با عصبانیت خندید ؛
_ واقعا
_ آره
به سمتم اومد و خیلی شمرده شمرده گفت :
_ سیاوش
چشمهام گرد شد
_ سیاوش اومده بود ؟
_ آره
چشمهام برق شادی زد
_ پس کجاست
بعدش خواستم برم سمت در خونه ک من رو به سمت خودش کشید پرت شدم تو بغلش که سفت من رو به خودش چسپوند و با خشم غرید :
_ مگه بهت نگفته بودم حق نداری پیش هیچ پسری باشی هان ؟
چشمهام گرد شد
_ سیاوش داداش منه !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_24
دادی زد ک احساس کردم هنجره اش پاره شد ، چقدر ترسناک شده بود مشخص بود روی همه پسر هایی که اطراف من هستند حساس هست پس من نمیتونستم دست بزارم روی غیرتش و باهاش بازی کنم این اصلا تو مرام من نبود
_ با توام کری مگه ؟
با چشمهایی ک شک نداشتم حالا بخاطر گریه قرمز و حسابی مظلوم شده بود بهش چشم دوختم ؛
_ من نمیدونستم قسم میخورم من هیچ کار اشتباهی انجام ندادم اصلا ...
با غیض حرف من رو قطع کرد ؛
_ اگه کاری کرده بودی الان زنده نبودی ، زنده زنده خودم چالت میکردم
رنگ از صورتم پرید خیلی قاطع و محکم داشت حرفاش رو میگفت حسابی باعث ترس من شده بود حالا چجوری میتونستم باهاش تو یه خونه زندگی کنم وقتی به خون من تشنه بود
_ خوب گوشات رو باز کن ببین چی دارم بهت میگم چون دوباره اصلا تکرارش نمیکنم
ساکت شده داشتم بهش گوش میدادم که با صدایی خش دار شده ناشی از عصبانیت ادامه داد :
_ دیگه با هیچ پسری هم صحبت نمیشی دیدار نمیکنی تو زن منی دوست ندارم با آبروم بازی کنی وقتی اسمت تو شناسنامه من هستش
نمیدونستم پرسیدنش درست هستش یا نه اما بلاخره دل رو با دریا زدم و گفتم ؛
_ آقا آریان ...
نگاه بدی بهم انداخت ک باعث شد ساکت بشم و خودش بیشتر عصبی شد
_ اون پسره ی احمق سیاوش هستش و من ک شوهرت هستم شدم آقا آریان آره ؟
_ نه
_ داری این شکلی میگی !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_25
_ من با سیاوش بزرگ شدم واسم مثل داداش هستش ، وقتی از اون عمارت من رو مثل یه تیکه آشغال انداختند بیرون من پیش خانواده عمو فرشید بزرگ شدم ، سیاوش و سیامک واسم داداش هستند کسایی که همیشه از من حمایت کردند فقط همین نه بیشتر من هیچوقت به شما خیانت نکردم حتی با اینکه شما قصد داشتید من رو طلاق بدید .
حالا نگاهش آرومتر شده بود انگار متوجه بود من هیچ احساس خاصی نسبت به کسی ندارم ، حلقه اش رو شل تر کرد اما اجازه نداد جایی برم معذب بودم و این دست خودم نبود
_ به من نگاه کن
خیلی محکم گفته بود واسه ی همین سرم رو بلند کردم خیره بهش شدم و گفتم :
_ چیزی شده ؟
_ دارم به زن سیزده ساله ام ک حالا حسابی بزرگ شده نگاه میکنم هم چهره ات هم ...
نگاهی به اندامم انداخت و با لحن خاصی ادامه داد :
_ خیلی تغیر کردی دیگه هیچ چیزی مثل سابق نیست
میدونستم منظورش چیه نمیدونستم چرا وقتی انقدر نسبت به من اعتماد هستش اجازه داده بیام پیشش خوب طلاقم میدادی ک بهتر بود
_ شنیدی ؟
_ آره
بعدش یهو خم شد خیلی آهسته جوری که صداش رو نشنوم گفت ؛
_ هنوزم خوشگل هستی توله سگ
با شنیدن حرفاش گر گرفتم هر چی باشه من زنش هستم و آریان یه سری نیاز هایی داشت ک باید تمکین میکردم ولی واقعا الان شرایطش رو نداشتم هم خجالت میکشیدم بخوام باهاش حرف بزنم ...
یهو مثل برق گرفته ها گذاشت رفت و من بهت زده سرجام ایستاده بودم به جای خالیش داشتم نگاه میکردم آریان واقعا عجیب بود
با شنیدن صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم جواب دادم :
_ بله
صدای سرد و عصبی لادن پیچید :
_ تو رو طلاقت میده نمیتونی پیش نامزد من باشی و عشق و حال کنی شنیدی ؟
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅
کلی پارت تقدیم نگاهت گلبرگم